سلبریتی
من الان، دقیقا همین الان تو مجلس نامزدی دوست دختر اولم نشستم و دارم به مراسم رقص چاقو نگاه میکنم...!
دروغه اگر بگم حس خاصی ندارم. اتفاقا برعکس خیلی هم براش خوشحالم... هر سه نفرمون خوشحالیم.
یه نکته بامزه اینکه داشتم برای مراسمی به شهر دیگه میرفتم و فکر میکردم با توجه به اینکه هیچکس نمیشناسم، برام سخت باشه. ولی خب اشتباه میکردم! خیلی سخت بود چرا که به محض ورودمون تقریبا یک سوم جمعیت اومدن سمت فندق و حسابی مورد استقبال قرار گرفت. طوری که ما هاج و واج موندیم که چه خبره. ظاهرا عروس خانم قبلا زحمت کشیده بودن و تمام عکس ها و فیلمهایی که بزرگه از فندق براش فرستاده بود، به خلائق نشون داده بود! نتیجه اینکه همه فندق میشناختن و من و بزرگه با عناوین «مادرفندق» و «پدرفندق» معرفی شدیم! به همین وقت عزیز و شاد قسم.
مراسم مختلطه اما به طرز عجیبی خوب و شاد و با ارامشه. هیچ سر و دست و پایی لخت نیست و همه خیلی راحتن... رقاص ها همه مردن و حتی رقص چاقو رو هم پسرعمه تازه از امریکا برگشته داماد انجام داد و اتفاقا خیلی هم باحال بود.
یه نکته دیگه اینکه عروس خانم که خیلی هم خوشگل شده، تا چندماه پیش به مدت ۱۵ سال با پسر دیگه ای بود که از اون کارخونه دارهای مایه دار بود اما چیز لازم برای ازدواج نداشت یا اگرم داشت کوچیک بود... چیز... اوووووم جیگر! عروس هم دیگه کاسه صبرش لبریز شد و طغیان کرد. البته ما هم یکم سوسه اومدیم.
شب میخوایم برگردیم تهران اما کارسختیه. عروس و مادر و خواهراش گیر دادن که بمونیم! الحمدا... پیژامه امو نیووردم...