و اما من...
۱- حساب کردم دیدم من از ساعت ۷ صبح تا ۶ بعد از ظهر سر کارم، یعنی ۱۱ ساعت. صبح حدود ۶ از خونه میزنم بیرون و تقریبا ۷:۳۰ عصر میرسم خونه. شد ۱۳ ساعت و نیم. تقریبا ۱۰:۳۰ - ۱۱ شب میخوابم ۵ صبح بیدار میشم، یعنی ۶ تا ۷ ساعت میخوابم. خواب استاندارد یه آدم بالغ. خب با این اوصاف من روزانه فقط ۳ ساعت پیش دخترام هستم!! دخترایی که ظاهرا کنارشونم اما خیلی ازشون دورم و تقریبا همیشه دلم تنگشونه.
۲- ظاهرا همه چیز آرومه و جریان منظمی داره. منم به جرگه آدم های یه نواخت و تکراری و روزمره دنیا اضافه شدم. تنها نکته تمایزم اینه که دارم مذهبی میشم. حتی نمازخون و قران خون. گاهی فکر میکنم خدا برامون شبیه یه دستگیره است. وقتی گرفتار و مستاصل و درمونده میشیم، یادش میوفتیم و آویزونش میشیم و به هزار امام و امازاده قسمش میدیم که کارمون راه بندازه. خداهم ساده لوح... شما چی بهش میگین؟ اهان... رحمان و رحیم!
۳- چند هفته ای میشه که خستگی مفرط در وجودم... یه جورایی نهادینه شده. بعد از ساعت ۹ شب به سختی میتونم سرپا بایستم. بیشتر شبیه یه جور فلج موقته. به قدری نیاز به استراحت و خواب پیدا میکنم که وقتی سعی میکنم بلند بشم دچار سرگیجه میشم!!! یه حسی بهم میگی یه چیزی در وجودم کلا بهم ریخته. نمیتونه به خاطر صرفا کارکردن و فعالیت باشه. شاید تیروئید، شاید خون، شاید...
۴- از آقای بسیجی سوا شدیم! دفتر من به طبقه بالا و کنار دفتر روسا نقل مکان کرد. دفتر دوست داشتنی سابقم کلا تبدیل به ملک طلق آقای ناظم شد. بهتر.شرش کم. دیگه مجبور نیستم اخلاق مزخرف سلکیش رو تحمل کنم. خصوصیاتی که نه به واسطه شخصیت ذاتی، بلکه بواسطه اون محاسن خرمایی بلند و یقه آخوندی و پیراهن روی شلوار و دمپایی های احمقانه اش در وجودش پدیدار شده بود. از زنگ موبایلش چیزی نمیگم که بی برو برگرد منو میبره کنار وبلاگ نویسای معروف در بند یا در قبر
۵- دفتر جدیدم رو با معلم ورزش دوست داشتنی، باکلاس و با سابقه مجموعه شریکم. اما این معلم ورزش با همه معلمای ورزشی که تا بحال دیدید متفاوته. خوش پوش و خوش سروزبون و خوش برو رو. قد نسبتا بلند، هیکل میزون و موهای جوگندمی و خنده قشنگ که روی یک چهره باکلاس و محکم سوار میشه. دقیقا همون مشخصاتی رو از یه آدم ۵۰ ساله داره که هر زن و دختری رو میتونه اغوا کنه. به قول یکی از همکارای راهنمایی میتونه بره توی خندوانه یا دورهمی استندآپ کمدی کنه و کلی هم بهتر از خیلی از اون آدمهای معروف ملت سر ذوق بیاره. اما ظاهرا اون همکار یادش نبود که معلم ورزشمون قبلا، چیزی حدود ۲۵ سال پیش اینکارو انجام داد. وقتی که با تیم پاس قهرمان لیگ فوتبال کشور و بعد از اون قهرمان آسیا شدن و همین ایشون بهترین مدافع آسیا شد. دوستش دارم. چون بخشی از تاریخ ورزش این کشوره. وقتی خودشو به من معرفی کرد باور نمیکرد من بشناسمش اما من که از کودکی با فوتبال بزرگ شده بودم بچه گانه ذوق کردم، اول دستامو روی سرم گرفتم، بعد بلندشدم بغلش کردم و بوسیدمش.
۶- آهان، اینو هم اضافه کنم که نام خانوادگیش رو عوض کرده و پسر کوچکش هم دانش آموز منه.
۷- وضعیت مالی الانم با سال گذشته همین موقع دو دنیای متفاوته. تقریبا میتونم هرچیزی رو که یه آدم طبقه متوسط نیاز داره یا میلش میکشه، بخرم.
۸- چند وقتیه یه فکری به سرم زده که اگر کسی در موقعیت خودم دست به اون میزد مسخره اش میکردم و اونو آدم چیپ و تازه به دوران رسیده ای به حساب میاوردم. کما این که پدرو مادر لیدیا -زوج اصلی دوستانمون- از گزند این عنوان بی نصیب نموندن. شرکت مدیران خودرو یه ماشین از برند چری رو داره وارد میکنه به اسم آریزو (Arrizo 5) به قیمت حدودا ۷۴ میلیون. اتومات، سان روف، استارت تکمه ای، موتور اطریشی، تودوزی چرم مشکی با دوخت جیگری، سنسور و دوربین و پنل ۷ اینچی، طراحی بی نظیر و کلا همه چی تموم. در وصفش همینو بگم که انگار هیوندای الانترا رو کردی تو ماتحت کیا سراتو، اما فول آپشن. به علاوه اینکه میتونی در عرض دوماه و با پرداخت ۴۰ تومن صاحبش بشی و الباقی رو به صورت اقساط بین یک تا سه سال پرداخت کنی. خب حساب کردم دیدم به راحتی از عهده خریدش برمیایم. ناسلامتی همین که الان زیر پامونه ۳۰ تومن می ارزه و کلا در پرداخت قسمت نقدش مشکلی نداریم. اما مساله اینه که خیلی هم در حال حاضر به گروه خونیمون نمیخوره!!
۹- این بند حذف شد!!!
۱۰- نمیدونم چندنفرتون منو توی بلاگ اسکای میخوندین، اونجا یه سری مطلب داشتم تحت عنوان "اندیشه ناگهانی" خودم که خیلی دوستشون داشتم و حسابی هم دلم برای اونجور نوشتن تنگ شده. به علاوه کلی اندیشه ناگهانی رو دستم خاک میخوره. حالا موندم دوباره اونجا رو باز کنم یا تزریقش کنم به اینجا. تو رو خدا اونایی که کرگدن میخوندن بیان راهنماییم کنن.
۱۱- دهه محرم شروع شده. برای اولین بار از روز اول پیراهن مشکی پوشیدم. شاید براتون جالب باشه که این اولین پیراهن مشکیه که من خریدم! حالا اینش زیاد مهم نیست. میخوام دوتا کتاب درباره محرم و وقایع کربلا بهتون معرفی کنم که خوندنش هم لذت بخش و آموزنده است و هم از هر روضه و مرثیه ای تاثیرگذارتر. هردوکتاب رو نویسنده دوست داشتنی من، ((سید مهدی شجاعی)) نوشته. اونایی که نشریه نیستان رو میخوندن -عمرا میخوندید- یا انتشارات نیستان رو میشناسن، شجاعی رو به خوبی میشناسن. نویسنده ای هم که آثار مذهبی خیره کننده داره و هم داستان کوتاه های اجتماعی خط قرمزی! به هرحال این دو کتاب "مردان و رجزهایشان" و "پدر،عشق،پسر" هستند. دومی اما چیز دیگه ایه. حقیقتش واقعه کربلا رو با محوریت علی اکبر، از زبون اسب علی اکبر روایت میکنه. خدایا این عالی بود. دمت گرم شجاعی.
۱۲- حرف کربلا شد من یاد یه سوالی افتادم که مدتهاست ذهنمو مشغول کرده. "تیر دو شعبه چطور ممکنه تو یه مسیر مستقیم حرکت کنه؟ گیرم که هرمله برای خودش رابین هودی بودی، پس با این اوصاف شاید قدرت کشش زهش امکان حرکت مستقیم فراهم کنه، در این صورت آیا بواسطه فشار شدید هوا تیر دوشعبه از وسط دو تا سرش نباید قاچ بخوره و وسط راه دوتیکه بشه؟ به علاوه بیاد و مستقیم بخوره به پنج سانت گردن مبارک کودک شش ماهه؟ اصن هرمله نکبتی اون وسط تیر دوشعبه از کجا داشته؟!!!
۱۳- صدقه سر دوستان مداح و روضه خونمون، روایات تاریخیمون شبیه فیلم های اکشن و پرزرق و برق هالیوودی شده. اگر تاریخ رو دوره کنید میبینید بسیاری از داستان ها و مرثیه هایی که در این ایام میشنوید ساخته و پرداخته حضرات در جهت ریختن اشک شما و سرازیر شدن مسکوکات به جیب ایشانه.
والسلام
پی نوشت:
- خیلی موارد دیگه برای گفتن داشتم اما راستش فعلا با همینا مشغول باشید تا من دستکم بواسطه شوق گفتنش زودتر بیام و بازم خودمو سرتون آوار کنم.
- از همه دوستانی که در این مدت به صورت خصوصی یا عمومی یا جورای دیگه یادی از من کردن بی نهایت متشکرم.