هفته هشتم: تنش!
دوره کاری تابستان مدرسه بعد از ۷ هفته کلاس و ۸ هفته کار برای من تموم شد. ۴ روز مرخصی گرفتم تا با دوروز تعطیلی بینش کمی استراحت کنم و مسافرت برم و تفریح کنم. مثلا تعطیلات تابستونی. سعی کردم جوری مرخصی بگیرم که روزای کمتری از سی روز مرخصی سالانم بسوزه. هرچند آقای مدیر با لبخند گفت "حالا بشه ۴۰ روز، طوری نیستش که". دیگه روم نشد ازش بپرسم حقوق اون ۱۰ روز کسر میکنن یا نه. اما اون چیزی که همکارای اداری از همون اول بهم گفتن این بود که حتما مرخصی هاتو برو، چون پولشو بهت نمیدم. خب منم شروع کردم به رفتن.
بیشتر از شش ماهه که با این مجموعه کار میکنم اما این دوماه اخیر قرارداد رسمی دارم و کارمند رسمی به حساب میام و حق شرکت در جلسات رو پیدا کردم.
از وضعیت کاریم ناراضی نیستم. حقیقتش بعد از ۱۰ سال کار مداوم، این اولین جاییه که مثل بقیه آدما ساعت ۶:۳۰ - ۷ صبح از خونه میزنم بیرون و حدود ۶ - ۶:۳۰ عصر هم خونه هستم. البته با احتساب طول مسافت. تقریبا به اندازه کافی همکار دارم و صبحانه و ناهار و کمی پاداش. مهمتر از همه اینکه همکارای جورواجورم قابل تحمل و حتی دوست داشتنی هستن. هرچند بعضیاشون به شدن مذهبی ان، از اون مذهبی های خنگ و ظاهر بین. واقعیت اینه که فضای کاری فعلیم جایی برای آدمای بی اعتقاد یا بدتر از اون با اعتقادات منفی نیست. همه چیز رنگ و بوی دینی داره و اتفاقا فضای کار برای آدم هایی بیشتر فراهمه که به وضوح ریش بلند و پیراهن روی شلوار و یقه آخوندی (یا به قول امروزی تر یقه دیپلمات) و انگشتر عقیقشون تو چشم و چار و مابقی سوراخاتون فرو میکنن!! پس یا باید همرنگشون بشید و یا کمتر دیده بشید. خب من ملغمه ای از دو روش انتخاب کردم. چندتایی پیراهن یقه دیپلمات درست و درمون و البته کمی چسبون دارم که اتفاقا خیلی هم ازشون خوشم میاد، حالا فارغ البال میپوشم؛ البته نه روی شلوار! خدایی دوره این کارا دیگه گذشته. اما ابدا ادای مذهبی ها رو در نمیارم و حتی جز موقع اردوها، توی نماز جماعت شرکت نمیکنم. اولا چون هنوز به اون حد از اعتقاد تو زندگیم نرسیدم که در حال حساب و کتاب با خدا باشم، درثانی این نقطه گنگ توذهن آقای ناظم و چندتای دیگه ایجاد کردم تا یکم سرگرم موضوع باشن که چرا فلانی بعد از نماز جماعت میره و تنهایی نماز میخونه؟ لابد قبولمون نداره دیگه. والا اینم شده مساله برای ما. میدونم که یه روزی باید جوابشون بدم. راستش اصلا از این موضوع خوشم نمیاد که به این فکر کنم که مثلا اگر ۱۵ دقیقه بعد از اذان، نمازو به جا میاری چند برابر ثواب میبری یا عقیق سبز ثواب اعمال حسنه رو n برابر میکنه یا مثلا زناشویی در کدوم شب هفته پاداش و برکات بیشتری داره. باور کنید برای بعضی از آدمها این مسایل واقعا چالش روزانه است. دم در مستراح کعنهو تریلی دو سه بار عقب و جلو میکنن که حتما با پای راست وارد بشن! خلاصه هستن آدم هایی که دین براشون شبیه دفتر حسابرس ها میمونه و مرتب در حال چرتکه انداختنن. از من به شما نصیحت با آدم های معتقد کار و معاشرت کنید ولی از آدم های مذهبی پرهیز کنید... بی برو برگرد یه بلایی سرتون میارن و به یه بهونه ای بهتون خنجر میزنن. خلاصه از ما گفتن.
دوره کاری ای که خوب شروع شد و خوب هم ادامه پیدا کرد، در انتها با جدل لفظی من آقای مدیر به پایان رسید. ما که ظهر باهم رفتیم بیرون و ناهار خوردیم و کمی از گذشتمون برای هم باز کردیم در آخرین ساعات اخرین روز کاریم در تابستان، به مشکل خوردیم به طوری که حسم اینه که رابطمون وارد یه جاده خاکی و پر دست انداز شد. انتظار داشتم قبل از رفتنش بیاد طبقه پایین دفتر من و به قول معروف بدرقم کنه، اما به یه تماس داخلی و آرزوی خیر اکتفا کرد.راستش خوشم نیومد. چون میدونم که آدم گرمتر و خوش مشرب تریه، یا لااقل اینجوری نشون میده. یه جورایی اینو ازمن دریغ کرد. خب طبیعتا باید آمادگی تبعاتش هم داشته باشه. داستان از دوروز قبلتر شروع شد، شایدم دو هفته قبل. اما اصل ماجرا مربوط به همین دوروز آخر و آقای مشاور ارشد میشه. من درواقع یه آدم حاشیه ای هستم که به این موضوع کشیده شدم.
آقای مدیر برنامه کلاسارو تقریبا تنظیم کرده بود و جدا از اینکه این بارو زمین گذاشته خوشحال بود. همون موقع ها آقای مشاور ارشد تشریف اووردن و به من و یکی دیگه از همکارا که دفتردار رسمی مجموعه هست و ارتباط خوبی باهم دارن و داریم، گفتن که یه روز از سه روزی که به مدرسه داده بودن رو با جای دیگه قرارداد بستن و تنها در صورتی حاضرن بمونن که فقط دو روز و اونم بدون کسرکردن حقوق باشه! با علم به اینکه آقای مدیر همون یک روزهم یک جلسه کلاس تو برنامش گذاشته که ایشون سوای وظایف مشاورانه اش باید تدریس هم بکنه. فقط اونایی که برنامه درسی یه مجموعه آموزشی -مدرسه یا آموزشگاه- رو تنظیم کردن میدونن که چه کار سخت و پیچیده ایه تا هم برنامه همه رو پر کنید و هم بواسطه زمانای پرتی خرج رو دست مجموعتون نزارید و به علاوه تعداد جلسات مصوب هم رعایت کنید. خلاصش اینکه کار سخت و پیچیده ایه و یادمه اون روزا که خودم مدیر آموزشگاه بودم یه چیزی حدود سه روز پشت میز و روی برنامه ولو میشدم و دایم گوشی تلفن دستم بود.تازه من کلی دوست و دبیر مناسب دوروبرم بود. طبیعتا آقای مشاور ارشد باید با آقای مدیر در این باره صحبت میکرد و تغییر برنامشو اعلام میکرد. اما کودکانه و ناشیانه از این کار اجتناب کرد. به این بهونه که اگه الان بگم شاید حقوق این ماهمو ندن!! به نظرم کوته فکرانه بود. خلاصه علیرغم تذکرات ما مساله رو عنوان نکرد. روز سه شنبه وقتی مطمین شدم آقای مشاور نمیخواد بگه و تا هفته دیگه هم نمیاد، بعد از مشورت با آقای دفتر دار موضوع رو خیلی سربسته با آقای مدیر در میون گذاشتم. درواقع فقط بهش گفتم که "شاید بهتر باشه با آقای... هم درباره برنامش صحبت کنید". از حرفم استقبال کرد و حتی از تذکرم تشکر کرد. درواقع هدفم این بود که سر صحبت بینشون باز کنم. یه جورایی دلم برای مدیرم سوخت. درعین حال اینقدر ایبن چند وقت میونم با آقای مشاور خوب شده بود که جدا ترجیح میدم تو مجموعه باشه. اینم بگم که وقتی دوستانه بهش فشار آوردم که به آقای مدیر بگه، بعد از یکم فکر کردن گفت"میخوای تو بهش بگو" . پس در واقع خودش اجازه مداخله رو به من داد.
حالا این یه سر قضیه است. روز چهارشنبه کمتر از دوساعت به پایان زمان کاریم، مدیر منو توی دفترش. خواست وخیلی جدی قضیه رو جویا شد و منم بدون درنگ گفتم "آقای... شنبه هاشو قرارداد بسته" خیلی راحت میشد فهمید که هنوز با مشاور ارشد صحبت نکرده اما از یه جایی بو برده. ظاهرا سر نمازجماعت ظهر یکی دوتا از همکارای بخشای دیگه قضیه رو از آقای مدیر سوال کردن و ایشون هم فهمیده که ای دل غافل، انگار داره یه اتفاقای زیر گوش ایشون میوفته که همه میدونن جز شخص ایشون! خلاصه ترش کرده بود و همین شد محل جروبحث من و ایشون که چرا با علم به این موضوع من نیومدم و بلافاصله بهشون اطلاع ندادم. خلاصه کمی غروغور بهم کردیم و تموم شد اما حسم بهم میگه اوضاع بهم ریخت. دیالوگای خوبی بینمون ردوبدل نشد.
واقعیت اینه که در این هفته اخیر، سه تا از همکارای قسمت ما مرخصی بودن -حالا اونا اومدن و من رفتم!- من دقیقا جای سه نفر کار کردم و حسابی خسته بودم و انتظار کمی قدردانی داشتم. بخصوص که مسوول انفورماتیک قسمت ما هم ساز جدایی زده و احتمالا آخر شهریور ازمون جدا میشه. راستش کسی هم بهش اصرار نکرد بمونه. نه به خاطر اینکه کارش خوب نبود بلکه بواسطه اینکه حس میکردن بخش ما نیرو زیاد داره و بهتره یه نفر خارج بشه و حالا با وجود منو مهارت تقریبی ام در آفیس، در عین داشتن مسوولیت پایه و صد البته ارتباط بهتر با دانش آموزا، نگران انفورماتیک نبودن. خلاصه از رفتنش استقبال هم کردن. حالا فکر میکنم آقای مشاور ارشد هم از کادر آموزشی خارج بشه و در بهترین وضعیت فقط برای تدریس بیاد -اونم دیگه جای بحث داره- خلاصه وقتی برگردم قطعا تغییراتی در عناوین و مسوولیت ها اتفاق افتاده. من حتی آمادگی خروج هم دارم. شاید براتون جالب باشه که حتی به گزینه هایی که بتونم در صورت خروج، شکایت بکنم هم فکر کردم... هرچند خیلی بعیده که با توجه به روابط حسنه من با همه و البته قابلیت های متنوعم این اتفاق بیفته...
برام دعا کنید و یه چیزی یادتون نره. هیچ کارفرمایی اونقدر ارزش نداره که منافع خودتون و خانوادتون تحت الشعاع قرار بده. والسلام.