اتفاق های خوب چهارشنبه ها می افتد...
وقتی اول صبح از خواب بیدار میشم و از پنجره بدون پرده اتاق کارم بیرون نگاه میکنم پر از احساسات و افسوسای دلپذیر میشم...
حرف اول:
یکی از گرفتاریای زندگی بالغانه پربودن همیشگی وقت و زمانه. یعنی یه جورایی از اول صبح کارایی که باید توی طول روز انجام بدین لیست میکنید و تمام تلاشتون میکنید که از اون برنامه خارج نشید... خب تا اینجای کار ایرادی نداره. اما یه روزایی مثل امروز که هوای شهرتون بعد از یه بارون سیل آسا، لطیف و خنک و ابریه، دلتون میخواد از خونه و محل کار بزنید بیرون و کمی توی شهر وول بزنید. بین ادم ها، بین درخت ها، بین خیابون ها و ماشین ها...
بدجوری حس پیاده روی و ماشین سواری و هواخوری افتاده تو کلم. اگر یه پایه هم داشتم که همراهم بود که چه بهتر. اینجور وقتا یادم میوفته که من اساسا رفیقی ندارم. یعنی دارما اما ارتباطم باهاشون اینجوری نیست.
حرف دوم:
این موسسه جدید مثل چرخ گوشت میمونه. از اواخر سال قبل که باهاشون آغاز کردم، مرتب منو بیشتر داخل خودشون میکشن. البته هنوز به چرخ دنده هاش نرسیدم و خرد نشدم اما کم کم فشارو حس میکنم. من برای همکاری کامل اوکی دادم اما اینا هم دیگه دارن منو قاطی همه چیز میکنن. یه جورایی دارم همون اشتباه گذشته رو انجام میدم. دقیقا یه جایی میفهمم که اسیر مجموعه شدم... یا شایدم برعکس، مجموعه اسیر من میشه و بدون وجود من هیچ کاری پیش نمیره. البته خیلی زوده قضاوت کردن و به علاوه خود مدیر مجموعه دقیقا همین گرفتاری داره و حتی هفته پیش یه بار هم استعفا داد که ظاهرا پذیرفته نشده. البته در نهایت به نفع من شد و مجموعه برای راضی نگه داشتن مدیرش امکان استخدام دایم منو براش فراهم کرد.
حرف سوم:
دلم میخواد وبلاگ دیگمو باز کنم و یکم به این و اون گیر بدم و اندیشه های ناگهانیمو تو چشم و چار بقیه فرو کنم. یعنی خیلی دلم میخوادااااا... خیلی. اصلا حس کرگدن بودن یه هیجان و شیطنت شیرینی داشت. اما دو تا مشکل دارم. اولیش خو گرفتن به محیط بلاگ و نامانوس بودن و نچسب بودن بلاگ اسکای در مقابل سیستم بیانه و دومیش حجم کاریه که احتمالا از هفته اینده به شدت بالا بره. تازه خرداد و امتحانات وحشتناکه خودم هم هست که اعتراف میکنم تابه حال لای کتابارو هم باز نکردم...
حرف چهارم:
به شدت دلم میخواد برم مسافرت. اصلا حیفه که تا هوای بیشتر کشور ابری و بارونیه، من ... ما یه مسافرت چند روزه نریم. مطلع هستید که من عین تعطیلات ابتدای سال رو سرکار بودم و در حال رتق و فتق امورات مربوط به پسران مردم! مردمی که خودشون در مسافرت های خارج از کشورشون به سر میبردن.
سفر خوبه برین من سفر دوست دارم وقت ندارم .کارهمیشه هست ولی من نمیدونم چرا این کار لعنتی یکم نیم خواد کنار بیاد با ما همش اذیتمون میکنه